داستان...
اينا تيکه هاي قلب منه که شکسته خودم بايد جمعش کنم . بعدش گفت : مي دوني چيه رفيق , آدما اين دوره زمونه دل داري بلد نيستند وقتي مي خواي يه دل پاک و بي ريا رو به دستشون بسپري هنوز تو دستشون نگرفته مي ندازنش زمين و مي شکننش . مي خوام تيکه هاش رو بسپرم به دست صاحب اصليش , اون دل داري خوب بلده . مي خوام بدم بهش بلکه اين قلب شکسته خوب شه . آخه مي دوني خودش گفته : قلبهاي شکسته رو خيلي دوست داره تيکه هاي شکسته رو جمع کرد و يواش يواش ازم دور شد و من توي اين فکرد که چرا ما آدما دل داري بلد نيستيم . دلم مي خواست بهش بگم : خوب چرا دلت رو مي سپري دست هر کسي ؟؟؟ انگاري فهميد تو دلم چي گفتم : برگشت و گفت : رفيق ! دلم رو به هرکسي نسپردم .اون براي من هرکسي نبود . اون براي من هرکسي نبود . گفت : و اينبار رفت سمت دريا . سهمش از تنهاييهاش دريايي بود که راز دارش بود
نظرات شما عزیزان: